حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

فسقلی

دردناکترین حس مادرانه

امروز مامان جونی تصمیم گرفتم دیگه شما شیر نخوری البته یه تصمیم یه دفعه ای نبود یه مدتی بود بهش فکر میکردم اما دیگه امروز عملیش کردم یعنی 24.1.93 اما اصلا کار راحتی نبود مهمتر از همه کلی مامان ناراحتت شده بود کلا امروز بیقرار بودی دل مامانم کلی به درد اوردی .هی میرفتی و می امدی میگفتی ممه نیست بعد دوباره یادت میافتاد  میامدی.تمام مدت سعی میکردم بغلت کنم بوست کنم سرتو گرم کنم اما فایده نداشت تقریبا از ساعت 3 تا 5.5 بهانه گرفتی تا خوابت برد زودم از خواب بیدار شدی مامانم کلی بهت خوراکی داد وبعد به خاطر اینکه سرت گرم شه رفتیم دوتایی پارک .اما الان که باز موقع خواب کلی بهانه گرفتی  مامان باز قلبش شکست انقدر که دیگه نتونست دوم بیاره و کلی...
25 ارديبهشت 1393

سینه خیز رفتن

اول دوم بهمن ماه بود که کلی تلاش می کردی واسه ی جلو رفتن اما به نتیجه نمی رسیدی سرتو می چسبوندی زمین پاهاتو بلند می کردی هی بالا پایین می کردی بری جلو یکم خودتو هل می دادی اما نمی تونستی تا یکمی هم این کارو انجام می دادی سریع خسته می شدی و سرتو می داشتی زمین و دراز می کشیدی تا خستگیت در بره مامانم کلی نگات می کردو لذت می برد و هر چی دستشو می داشت پشت پات که کمکت کنه بی فایده بود و یه یک ماهی همین طوری بودی تا اینکه اواخر بهمن ماه تازه یاد گرفته بودی سرتو بلند کنی از روی زمین و روی دستات چهار دست و پا بایستی اما هنوز بلد نبودی چه جوری جلو بری  فقط خودتو جلو عقب می کردی و بعضی وقتا هم سرتو می اوردی پاییت از...
20 آذر 1392

اولین بار راه رفتن پررنسس حلما

اینجا اولین باره که راه رفتی خونه مامان جون بودیم که یه دفعه ای دیدیم یه چند قدمی رفتی (21/2/92) دقیقا 9 ماه و 16 روزگیت عزیزم اول کلی ذوق داشتی حتی اجازه نمی دادی کسی دستتو بگیره تا می افتادی سریع بلند می شدی امااخرش کلی خسته شدی انگار دیگه هر چی بابایی بلندت می کردی نمی ایستادی و می خواستی که بشینی اخر شبم کلی خسته بودی انگار کوه کنده بودی تا صبح خوب خوابیدی   اول بزارید ژست بگیرمممم قدم اول (هورااااااااااااااااااااااااااا) و قدم دوم............... قدم سوممممممم دنگگگگگگگگگگگگگگ.... یکی کمک کنه     ...
20 آذر 1392

اولین بار پارک رفتن با مامان

عشق عزیزم آرزویمان این است که دلت خوش باشد نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند نشود غصه دمی نزدیکت لحظه هایت همه زیبا باشند از خدا می خواهیم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه عمر و نباشی دلتنگ امشب واسه اولین بار با مامان و بابا رفتی پارک البته قبلا با بابا زیاد رفته بودی اما با مامان اولین بارت بود کلی ذوق داشتی و به بچه هایی که تو پارک بودن کلی نگاه می کردی ...
20 آذر 1392

مرواریدهای پرنسس مامان

روز 13 دی بالاخره اولین مرواریدت زد بیرون اخه قبلش کلی بی قراری می کردی و بی اشتها بودی دقیقا 5ماه و هشت روزت بود مامان با دیدن اولین دندونت انقدر خوشحال بود که می خواست بال در بیاره ظرف مدت 1 هفته دومیشم در اومدکلی بی قرار شده بودی بی اشتها اسهال داشتی سینت صدامی داد که مجبور شدیم با بابا ببریمت دکترانقدر اذیت شده بودی که مامانو بابا کلی ناراحت بودن واست دلم می خواست من جات این دردارو تحملمی کردم بعد از چند روز هم خونه مامان جون با خاله ها اش درست کردیم که البته مامان جون کلی زحمتشو کشید خیلی هم خوش مزه شده بود روز ١٢/٢/٩٢ دقیقا مصادف با روز معلم بالاخره ٢ تا دندون بالایی دخملی با همدیگه زد بیرون (البته اول سمت ...
20 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی می باشد