حلماحلما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

فسقلی

دل نوشته.......

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: "می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ " خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه . " اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . " خداوند لبخند زد و گفت : " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . " کودک ادامه داد : &quo...
20 آذر 1392

عکس های اتلیه

اینجا ٦ ماه و تقریبا ١٠روزت بود..... اینجا ٦ ماه و تقریبا ١٠روزت بود.....کلی گریه کردی نذاشتی درست ازت عکس بندازن بعد از کلی گریه کردن خوابیدی من و باباهم تونستیم چند تا عکس بندازیم... الهی دورت بگردم اینقده عروسی  مامان فدات شه اینقدر خانومی.... یواش یواش داشت خوابت می گرفت... اینجا کلی ناراحت بودی اصلا دلت نمی خواست بنشینی با کلی جغجغه ساکتت کردیم ...
20 آذر 1392

کنجکاوی حلما

اینجا ساعت 3 شب بود که خوابت نمی برد و مامان برات لالایی گذاشته بود. البته علاقت به لب تاپ به خاطر اینه که تمام مدت پایان نامه مامان و انجام طرح هاش تو دلم همراهم بودی   ...
20 آذر 1392

عکس های نمایشگاه کودک 2اسفند

    با بابا عمه رفتیم نمایشگاه کلی خوشحال بودی . ساکت داشتی کل نمایشگاه نگاه می کردی  اینجام داشتی چشم این  عروسکرو در می آوردی..... دلت نمی خواست از ماشین پیاده شی ، وقتی سوار شدی انگار سوار بنز بودی و با اعتماد بنفس کامل اطرافتو نگاه می کردی الهی دورت بگردم با این اعتماد بنفست     ...
20 آذر 1392

هفت ماهگی و کارهای جدید (عکس)

حلما کلی بلا شده سوار بر روروئک میشه  اینقدر اینور اونور میره تا خسته شه و تا مامانشو می بینه  گریه میکنه گاهی هم میره و با یک چیزی جدید برخورد میکنه و کلی ذوق زده میشه و سریع و تند تند می ره تا بگیرش (مخصوصا اگه دسته گل مامانش باشه  که بابا واسه تولدش خریده) خلاصه از صبح که بیدار میشه تا شب مدام در حال جیغ زدن و صدا درآوردن هستش ناگفته نماند که پروسه دندون درآوردن هم هنوز در حال انجامه....    کلی برای باباش ناز میکنه تا منو میبینه از دور شروع میکنه به در آوردن صداهای عجیب و ناله که بیا بغلم کن ببینه مامان کار داره شروع به گریه می کنه، ازدیدن آدمهای غریبه سریع بغض میکنه  و اگه روی زمین باشه سریه سینه ...
20 آذر 1392

اولین مسافرت (سفر نامه)

اولین باری که رفتیم مسافرت تقریبا 37-38 روزت بود خیلی کوپولو بودی مجبور بودیم بریم گلپایگان واسه ی عروسی پسر خاله مامان ، بابایی کلی کار داشت نمی تونست بیاد به خاطر همین منو دخملی با بابا جون رفتیم (اخه بابایی اخر همون ماه واسه عروسی دختر دایی می خواست بیاد) توی راه خیلی دختر خوبی بودی تمام مدت خوابیده بودی ، بابا جونم از ترس اینکه تو سرما نخوری حتی شیشه رو پایین نکشید (نمی دونی با چه سختی ای رانندگی کرد اخه بابا جون عادت داره شبها رانندگی کنه راه بیافته واسه سفر)..... واما مراسم عروسی.... تا قبل از اینکه بریم تالار تمام مدت خواب بودی مامانم فرصت کرد به همه کاراش برسه اما اااااااااااااااا به محض اینکه رسیدیم توی سالن جیغ و گریه...
20 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فسقلی می باشد